چهارشنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۳ - ۱۱:۲۶
عشق اول و آخر شهید رضا پناهی

حوزه/ شهید رضا پناهی، نوجوانی با شور و عشق، تصمیم می‌گیرد به جبهه برود. عشق او به خدا و اهل بیت به قدری عمیق است که حتی در مواجهه با مخالفت‌های مادرش، بدون تردید در پی تحقق آرزوی خود می‌رود.

به گزارش خبرگزاری حوزه، عشق به خدا و وطن در دل شهید رضا پناهی، نه تنها او را به جبهه کشاند بلکه نشان‌دهنده عمیق‌ترین احساسات انسانی‌اش بود.

سال تحصیلی تازه شروع شده بود که شور اعزام درد دل رضا افتاد.

یک روز از مدرسه که آمد، گفت: مادر! من می خواهم به جبهه اعزام شوم. هر چه بهانه آوردم که سنت کم و قد و قواره ات کوچک است، زیر بار نرفت. می گفت: بعد از دستور امام مبنی بر پر کردن جبهه ها درنگ جایز نیست. من به شما ثابت خواهم کرد، علی رغم قد کوچکم قدرت جنگیدن با دشمن را دارم.

خیلی جدی نگرفتم.


یک روز آمد و گفت: من عاشقم. خواستم سر به سرش بگذارم. گفتم: لب تر کن همین امروز می روم خواستگاری.

می گفت: من عاشق خدا، ائمه و امام زمان (عج) شده ام و تا به معشوقم یعنی الله نرسم آرام نمی گیرم.

هر وقت مقابل خواسته اش مقاومت می کردم، می گفت: مادر! تو نمی خواهی خون بهای من خدا باشد.

پدرش حرفی نداشت؛ اما مراعات دل من را می کرد. حاضر شد در عوض نرفتن به جبهه برایش موتور و حتی ماشین بخرد؛ اما رضا واقعا عاشق شده بود.

یک روز گفت: من می توانم به جبهه بروم اما رضایت شما برایم مهم است. پدرش هم راضی شد. می گفت: رضا نه مال شما و نه مال من؛ بلکه برای خداست. راضی ام به رضای خدا. ظاهرا خدا می خواهد امانت دوازده ساله اش را پس بگیرد.

روز اعزام با وجود مخالفت مسئولین اعزام، سماجتش و البته اصرار من، کار خود را کرد. او همان طوری که پشت پیراهنش نوشته بود، مسافر کربلا بود.

راوی: مادر شهید

منبع: کتاب عارف دوازده ساله؛ شهید رضا پناهی، صفحه ۳۷-۴۱٫

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha